تو را چون تکدرختی زیر بار زندگانی بارور دیدمتو را یکعمر همچون گردبادی بیپناه و دربهدر دیدماگرچه خُلق تو، مانند دستت، گاهگاهی، تنگ هم میشدولی همواره بعد از اخمهایت خندهات را چون شِکر دیدمبرایم قصّههای خندهداری گاه گفتی تا بیاراممولی من زیرچشمی چشمهایت را، شبیه ابر، تر دیدمبرایم کوه بودی، پرشکوه و ریشهدار و ساکت و نستوهتو را بگذار تا ساده، صمیمی، مختصر گویم: «
پدر» دیدمنمیدانم چه شد، آیینهای گویا به من دادند از اوهامدر آن آیینه تصویر تو را آشفته و زیروزبر دیدمدر آن کابوس وحشتناک تصویر تو را همچون هیولاها،به یک دست تو داس مرگ و در دستی دگر گویا تبر دیدمپدر! بر من ببخشا گر تو را در این مَجازآباد پرنیرنگشبیه قاتلی بالفطره با چشمانی از خون شعلهور دیدماگر در شاه
نامه بر زمین افتاد سهراب جوان، اینجابه دست این «اُدیپانِ» مجازی خون رستم را هدَر دیدممجازآباد ما گویا بهغیر از صفحۀ سرخ حوادث نیستکه در هر سطر آن خونی روان از دختری خونینجگر دیدمدر این شهنامه رستم میدرد هرشب گلوی دخترانش را. که از سهراب هم او را به خون دخترانش تشنهتر دیدمتورا در قاب این آیینههای کوچک و کودن نباید دیدپدر! من فهم این آیینهها را از تو منگ و مختصر دیدمبرچسبها: غزل فصل فاصله...
ادامه مطلبما را در سایت فصل فاصله دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : imr-torkie بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:00